loading...

یادداشت های یک پسر

 

بازدید : 1
سه شنبه 20 اسفند 1403 زمان : 4:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر


۱۴۰۳ یکی از عجیب ترین و سخت ترین سال‌های عمرم بود. اتفاقای زیادی افتاد و روزای عجیب زیادی داشت. از هر نظر. عاطفی، کاری، خونوادگی و و و ... حتی خوشی‌هاشم عجیب بود. خوشی‌های کوتاهی که ناراحتی‌های طولانی در پی داشتند. سالی که فکر نکنم تا ته عمرم بتونم فراموشش کنم.

موفقیت شغلی کم نداشتم ولی عجیب ترین قسمت ماجرا این بود که تو روزایی که حتی توان بیرون اومدن از تختم رو نداشتم مجبور بودم هر روز برم سر کار و عادی رفتار کنم و چه روزای سختی اسماعیل..‌.! اصلی ترین دلیل تغییر پستم همین بود واقعا‌. هم زمانی اتفاقای وحشتناک و کار سنگین من رو تبدیل کرده بود به یه آدم عصبی و کلافه.

با وجود بی شمار اتفاق توش خیلی هم سریع گذشت و داره به تهش نزدیک و نزدیک تر میشه. و حتی تو همین روزای آخر هم دست از بدی بر نمیداره.

بازدید : 2
پنجشنبه 8 اسفند 1403 زمان : 19:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر


چند روزی هست که ذهنم مثل یه تکه گم شده، بی‌هدف این طرف و اون طرف میره. هیچ‌چیزی نمی‌تونه آرامش رو بهش برگردونه. افکارم همیشه همون‌جا، همون جایی که نمی‌خوام باشه، گیر کردن. فکر تروماهای سال گذشته به خصوص اسفند، دوباره دارن به سراغم میان و من کنترل‌شون رو از دست دادم. نمی‌دونم چطور، ولی انگار ذهنم خودش می‌خواد همه چیز رو دوباره مرور کنه، همه اتفاقاتی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنه.

این افکار هی چرخ می‌زنن و هی بیشتر بهم فشار میارن.

با اینکه می‌دونم باید ازشون عبور کنم، نمی‌تونم کنترلشون کنم. حتی وقتی تلاش می‌کنم حواسم رو پرت کنم، یه جایی دوباره همون افکار قدیمی‌سر می‌زنن. هی مرور می‌کنم که چطور اتفاقات اون زمان پیش اومد. بعضی وقتا ذهنم، خود به خود، تمام جزئیات رو کنار هم می‌چینه، نتیجه‌گیری می‌کنه و خیلی غصه می‌خورم. غصه‌ای که نمی‌تونم ازش فرار کنم. انگار حتی وقتی سعی می‌کنم ازشون دور بشم، ذهنم دائم این خاطرات رو دوباره زنده می‌کنه.

یعنی واقعاً هیچ راهی نیست که این افکار از من دور بشن؟ هر چقدر بیشتر سعی می‌کنم فراموش کنم، بیشتر جلوم ظاهر می‌شن. به نظر می‌رسه این تروماها همیشه با من می‌مونن، و هیچ کاری از دستم برنمیاد جز اینکه دوباره بشینم، فکر کنم و غصه بخورم. و انگار هیچ چیزی به اندازه‌ی این یادآوری‌ها دردناک نیست. هرچقدر بیشتر سعی می‌کنم ازشون دور بشم، بیشتر به من نزدیک می‌شن.

بازدید : 3
جمعه 2 اسفند 1403 زمان : 0:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر


سلام!

پنج سال و نیم پیش اینجا کلی از کنکورم نوشتم و امروز کنکور ارشدم رو دادم.

البته واقعا هیچ چیزی نخونده بودم و دیگه مثل اون آدم پنج شیش سال پیش انگیزه‌‌‌ای برا تحصیل نداشتم و ندارم. ولی خب گفتم امسال دیگه شرکت کنم و کنکور رو هم همونطوری دادم که از یه آدم نخونده انتظار میرفت((:

امروز دوباره همون حوزه‌ای بودم که کنکور سراسری رو داده بودم و باعث میشد خیلی یاد اون روزا و اون موقع‌ها بیوفتم و خودم رو هی با خودِ اون موقعم مقایسه کنم. وقتی وارد دانشگاه شدم، یه حس عجیبی به من دست داد، انگار دوباره به همون دوران برگشته بودم. همون روزهایی که استرس و فشار برای قبولی داشتم و آینده‌م به نتیجه اون امتحان بستگی داشت. وقتی نشستم و نگاه کردم به کسانی که اطرافم بودن، ناخودآگاه یاد خودم افتادم، به همون خودِ پنج سال پیش که همه‌چیز رو با امید و انگیزه دنبال می‌کرد. این مقایسه، یه جورایی عذابم می‌داد.

انتخابی که اون موقع کردم خیلی زندگیم رو تغییر داد. خیلی عوضم کرد و به غایت بی‌انگیزه. شاید اون موقع فکر می‌کردم که این تصمیم درست‌ترین انتخاب ممکنه، اما خیلی طول نکشید که پشیمون شدم. حالا می‌بینم که نه تنها اون انتخاب، بلکه مسیرهایی که از اون انتخاب شروع شد، خیلی از چیزهایی که می‌خواستم رو ازم گرفتن. انگیزه‌ای که اون موقع‌ها داشتم، به شدت کم شده و الان بیشتر حس می‌کنم که این مسیر برای من فقط یه "مجبور بودن"ئه. فقط به خاطر مدرک، به خاطر اینکه بتونم مدرک رو بکوبم تو صورت آموزش و پرورش و خلاص شم و بعدش برم دنبال علاقه‌م(: این مدرک فقط یه پله برای رسیدن به چیزی دیگه میشه؛ چیزی که توی دلم بوده و هست: شروع کردن یه مسیر جدید بعد از نقطه گذاشتن ته این مسیر عذاب آور.

پ.ن: پست روز کنکور سراسریم

بازدید : 6
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر


گاهی احساس می‌کنم در یک چرخه‌ی بی‌پایان گرفتار شده‌ام؛ مثل ماشینی که هر روز همان مسیر تکراری را طی می‌کند، بدون آنکه مقصدی در کار باشد. تلاش می‌کنم، برنامه می‌ریزم، کار می‌کنم، اما در نهایت حس می‌کنم تمام این تلاش‌ها فقط برای حفظ یک توهم است. توهم پیشرفت، توهم تغییر.

در ظاهر، انگار همه‌چیز رو به جلو حرکت می‌کند، اما وقتی عمیق‌تر نگاه می‌کنم، می‌بینم که در همان نقطه‌ی قبلی گیر افتاده‌ام. انگار رشد کردن به یک نمایش تبدیل شده، نمایشی که باید هر روز اجرا کنم تا خودم و دیگران را قانع کنم که هنوز امیدی هست. اما در حقیقت، چیزی تغییر نکرده است، یا حداقل تغییری که واقعا معنی‌دار باشد، رخ نداده.

شاید مشکل اینجاست که زندگی به شکلی طراحی شده که بیشتر از آنکه واقعا تغییری ایجاد کند، فقط حس تغییر را به ما می‌دهد. یک مسیر بی‌انتها که پر از تکاپو است اما مقصدی ندارد. انگار قرار نیست به جایی برسیم، فقط باید همیشه در حال دویدن باشیم، وگرنه از حرکت بازمی‌مانیم.

به این فکر می‌کنم که شاید باید از این چرخه بیرون بزنم، اما چطور؟ آیا واقعا راهی وجود دارد، یا این هم یکی دیگر از آن توهم‌هایی است که ذهنم برای فرار از این یکنواختی می‌سازد؟

بازدید : 4
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر


بیا اینجا، دنیا مثل یه پازل معکوسه، همه تکه‌ها جا به جا شدن. من توی این خیابون‌های رنگی راه میرم، اما چرا آسمون سبز شده؟ پرنده‌ها دارن می‌رقصن، یا شاید من فقط فکر می‌کنم که می‌رقصن. چای سردی دارم که هنوز داغه، عجب!

ساعت‌ها مثل ساعت‌های شنی می‌ریزن، اما من توی این حلقه‌ی بی‌پایان گم شدم. چرا این دیوارها حرف می‌زنن؟ صدای موسیقی از دور میاد، ولی نت‌ها مثل حباب‌های صابون می‌ترکن.

می‌خوام برقصم، ولی پاهای من توی زمین قفل شدن. یه دنیا پر از رنگ و نور، اما من فقط سیاه و سفیدی می‌بینم.‌‌‌ای کاش می‌شد همه چیز رو فراموش کنم، حتی خودمو.

از اینجا برم، یا بمونم؟ چراغ‌ها چشمک می‌زنن و من فقط می‌خندم. زندگی مثل یه خوابِ عمیق و بی‌پایانه، انگار همه چیز توی یک کاسه‌ی بزرگ مخلوط شده.

بیا برقصیم توی بارون، حتی اگه بارون نباشه. همه چیز ممکنه، یا هیچ چیز ممکن نیست. اینجا کجاست؟ من کی هستم؟ این سوالات مثل پروانه‌ها دور سرم پرواز می‌کنن.


بازدید : 3
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر


با شروع زمستان، هر روز که به سالگرد آن روزهای وحشتناک نزدیک می‌شوم، یک حس سنگینی در قلبم حس می‌کنم. انگار زمان دوباره به عقب برگشته و من در حال تجربه کردن دوباره آن لحظات تلخ هستم. احساس غم و اندوه به سراغم می‌آید و نمی‌توانم از آن فرار کنم.
خاطرات آن روزها به راحتی فراموش نمی‌شوند. دلم می‌خواهد همه چیز را فراموش کنم، اما نمی‌توانم. تصاویر و صداها در ذهنم زنده می‌شوند و من را غرق در احساساتی می‌کنند که نمی‌دانم چطور با آن‌ها کنار بیایم.
گاهی اوقات، حس می‌کنم که این بار سنگین را باید همیشه با خودم حمل کنم. هیچ چیز نمی‌تواند آن درد را کم کند. احساس تنهایی و ناامیدی در این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به سراغم می‌آید. انگار هیچ کس نمی‌تواند آنچه را که من احساس می‌کنم درک کند.
این روزها و روزهای آینده یادآور فقدان و غمی‌هستند که هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند توصیفش کند. از خودم می‌پرسم که آیا این احساسات هرگز کم خواهند شد؟ آیا روزی خواهد رسید که بتوانم به این روزها نگاه کنم و فقط یادشان کنم، بدون اینکه دوباره غرق در درد شوم؟ بعید می‌دانم.

+عنوان اسم آهنگی است که در حال نوشتن این پست به آن گوش می‌دادم. دیدی چه کردی- دارکوب

بازدید : 661
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 13:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر


همه چیز دقیقا از دو سال پیش شروع شد. با انسان‌های فوق العاده‌‌‌ای آشنا شدم، افکار و احساساتم رو به اشتراک گذاشتم، خیلی چیز‌ها یاد گرفتم و دوستای خیلی خوبی پیدا کردم.

پست‌هایی که به اشتراک می‌ذارم زیاد نیستند میدونم! بعضا هم شاید مطالبم زیاد جالب نباشند. اما باز هم من رو تنها نگذاشتید و به این خاطر می‌خوام ازتون تشکر کنم!
من همیشه اینجا خواهم بود، امیدوارم سالهای زیادی این روز رو با هم جشن بگیریم.

تولدت مبارک"یادداشت‌های یک پسر"

بازدید : 398
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 0:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر


پس از یک سال و اندی در آستانه عدد چهارصد بودن بالاخره امروز دنبال کنندگان من از مرز این عدد گذشت و چهارصد تایی شدم! به مناسبت این اتفاق نقل قول کوتاهی میکنم از وبلاگ آرامعزیز:
دلم حتی برای دنبال کننده‌های واقعی تنگ شده !
دنبال کننده‌هایی که پر از نوشته بودن پر از حس خوب بودن :)
امروز داشتم دنبال کننده‌هامو‌ نگاه میکردم بیشترش شده تبلیغاتی ...
دنبال کنندگان عزیز من! چه واقعی و چه تبلیغاتی! خیلی دوستتون دارم :)

ممنون که در این مدت همراه من بودید.

ارادت!

یادداشت های یک پسر

برچسب ها 400 تایی شدم,
بازدید : 327
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 0:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر

موقع بازدید از سایتای خرید و فروش آنلاین احساس می‌کنم به همه چیز احتیاج دارم.

بازدید : 445
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 0:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت های یک پسر

من تغییرو زمانی احساس کردم که از ویندوز اکس پی لپ تاپو اپدیت کردم به ویندوز سون :/

و از اون موقع هم با ویندوز کار نکردم :/ تا الان

حدود شیش سال پیش اینجورا بود

فکر کنم برم سراغش دوباره همین احساس تغییر رو داشته باشم

برچسب ها

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 25
  • بازدید کننده امروز : 14
  • باردید دیروز : 30
  • بازدید کننده دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 103
  • بازدید ماه : 480
  • بازدید سال : 1156
  • بازدید کلی : 19903
  • کدهای اختصاصی