سه شنبه ۱۳ اسفند ۹۸
این پست در مورد روزهای اول دانشگاهه که اون موقع نادانی کردم و ننوشتم ولی حالا میخوام تا از حافظم پاک نشدن بنویسمشون.
۴ مهر ۹۸:
رفتم برای ثبت نام.برای اولین بار دانشگاهمون رو دیدم. تو نگاه اول بزرگ به نظر میرسید. چند نفر داشتند جلوی در دانشگاه عکس میگرفتند.(بی خبر از سرنوشت شومیکه در انتظارشون بود:دی) همه چیز خیلی خوب و سریع پیش رفت.(از بس که برای آماده کردن مدارک وسواس به خرج داده بودم) اولین سوتی دانشگاهم رو هم تو همین روز دادم؛ مسئولی که دم در محل ثبت نام ایستاده بود و فرم پخش میکرد رو با دانشجوهایی که برا ثبت نام اومده بودند اشتباه گرفتم و با بی محلی تمام از کنارش رد شدم و رفتم داخل!
۵ مهر ۹۸:
همه چیز رو آماده کرده بودم. مادر بزرگ و پدربزرگ مادریم برای بدرقه کردنم به خونمون اومده بودند. اول رفتیم سر خاک پدربزرگ پدریم و بعد راهی جاده شدیم...
بالاخره خوابگاهم رو دیدم. پدر و مادرم هم باهام به داخل اتاق اومده بودند.(بعدها به خاطر این قضیه مسخره شدم) یک اتاق ده نفره(بعدها شد دوازده نفره) که فقط سه نفرشون اومده بودند. وسایلم رو که گذاشتم اومدیم بیرون، پدر و مادرم رو راهی کردم و برگشتم به خوابگاه. وقت شام شده بود. با یکی از اون سه نفر(که بعدا ازش متنفر شدم!) رفتیم به سلف و شام خوردیم...
کم کم اتاق داشت تکمیل میشد. از ظاهر که قضاوت میکردم به اکثر بچهها بدبین بودم! در صورتی که حتی اسم همدیگه رو هم نمیدونستیم! سریال جذااااب ستایش ۳ شد اولین چیزی که باهم دیدیم! بعدش چند نفری رفتیم بیرون و محوطه دانشگاه رو چرخ زدیم!
ساعت یازده و نیم خاموشی زده شد. من که عادت کرده بودم دیر وقت بخوابم یک قسمت از "صد نفر" رو دیدم(تو همه خاطراتم هست این سریال لامصب:دی)
اون شب اصلا خوابم نبرد!
۶ مهر ۹۸ یا به عبارتی ۹۸.۷.۶ :
کلاسها دیگه رسما شروع شده بودند و استادایی رو زیارت میکردیم که یکی پس از دیگری هندونه دانشجو شدنمون رو زیر بغلمون میدادند!بعضیها هم همکار صدامون میکردند که نیشمون تا بناگوش باز میشد! یخ ترم بالاییهای اتاقمون هم کم کم داشت باز میشد و هی دستمون مینداختند! سرم به کلاسها گرم بود تا اینکه تموم شدند... همین که کلاسها تموم شدند دلتنگی از یک طرف و فکر و خیال اوضاع داغون دانشگاه و خوابگاه (و تفاوتشون از زمین تا آسمون با اون چیزی که تصور میکردم) از طرف دیگه یقم رو گرفتند و باعث شدند از دانشگاه بزنم بیرون. نمیدونم چرا اما گریه کردم...! همین شد که اومدم و تو وبلاگم نوشتم:" اولین روز دانشگاه افتضاح بود!"
حالا که فکرش رو میکنم میبینم که زیاد هم روزهای افتضاحی نبودند! (: